دوباره سراغ مجموعه «سخنرانیهای TED» رفتم و اینبار با صحبتهایشان آرچور (آخرش نفهمیدیم این «شوان آرچور»؟ «شان اکر»؟ کدومه؟) درباره روانشناسی مثبتنگر درخدمت شما دوستان عزیزم هستم.
متن را سرکار خانم فرناز ثقفی ترجمه کردهاند. ضمن سپاس از زحمات ایشان، چون من به ترجمه آزاد اعتقاد دارم، خواندن ترجمههای تحتاللفظی برایم دشوار هستند (بدجوری حرص میخورم). به هر حال اصل مطلب مهم بود، بنابراین متن را فقط ویرایش اولیه کردم چون واقعاً فرصت ویرایش کامل را نداشتم.
کوتاه درباره شاون آرچور اینکه؛ روانشناس مثبتنگری و مدیرعامل شرکتی بهنام «خوب فکر میکنم» است.
وی برنده بیش از یک دوجین از جوایز آموزشی در دانشگاه هاروارد است. همچنین وی سخنرانی یکی از محبوبترین کلاسهای روانشناسی دانشگاه هاروارد تحت عنوان «روانشناسی مثبتنگر» میباشد.
شرکت «خوب فکر میکنم» یک شرکت مشاوره است که براساس تحقیقات دانشگاه کمبریچ تحت عنوان «پِرت مثبت» (آن دسته از افراد جامعه که بالاتر از حد متوسط هستند) شکل گرفته است. تجربه 12 ساله تحقیقات وی در دانشگاه هارواد، به وضوح نشان میدهد که؛ افزایش شادی و معنا در زندگی افراد، موجی از دگرگونیهای مثبت در سازمان، فرهنگ و زندگی را به دنبال دارد.
راز خوشحالی برای کار بهتر
وقتی من هفت ساله و خواهرم فقط پنج سال داشت، ما هر دو بالای تخت خواب دوطبقه بازی میکردیم. من در اونموقع دو سال از خواهرم بزرگتر بودم منظورم اینه که الآن هم دو سال ازش بزرگترم ولی در اون زمان این بدان معنی بود که او باید هر کاری من میخواستم، انجام بده، و من میخواستم جنگ بازی کنم. بدین ترتیب ما بالای تخت دوطبقهمان بودیم. و در یک طرف تخت دوطبقه، من تمام سربازهای G.I. Joe و اسلحههایم را چیده بودم. و در طرف دیگه، همهی عروسکهای خواهرم بنام My Little Ponies قرار داشتند، آماده برای یورش سواره نظام.
روایتهای مختلفی از آنچه حقیقتاً” در آنروز بعد از ظهر اتفاق افتاد، وجود داره، ولی از آنجائیکه خواهرم امروز در اینجا با ما نیست، بگذارید داستان واقعی را برایتان به گم؛ در اون داستان خواهرم کمی دست و پا چلفتی جلوه می کنه. یه جورایی، بدون هیچ کمک یا فشاری از طرف برادر بزرگترش، “امی” ناگهان از بالای تخت دوطبقه ناپدید شده و روی زمین سقوط کرد. اونوقت از لبهی تخت یواشکی نگاه کرده تا ببینم خواهر سقوط کردهام دچار چه گرفتاری شده، و دیدم که اون بهطور وحشتناکی روی هر دو دست و پا، چهار چنگولی، روی زمینه افتاده.
ترسیده بودم چون پدر و مادرم منو مسئول کرده بودند قول بدم با خواهرم تا حد امکان بیخطر و آهسته بازی کنیم. با توجه به اینکه هفتهی پیش، دست “امی” را اتفاقی شکسته بودم… قهرمانانه او را از سر راه یک گلولهی تک تیر انداز خیالی، کنار زده بودم، و به خاطر اون کار هنوز هم شکر گزارم، من نهایت تلاشم را میکردم. اون حتی اومدن تیر به سمتش را نمیدید، من نهایت تلاشم را میکردم تا بهترین رفتار را داشته باشم.
من صورت خواهرم را دیدم، اون درد و ناله و ناراحتی و حیرت، تهدیدی بود که الان دهنشو باز می کنه و پدر و مادرم که در خواب طولانی بعد از ظهر آرمیده بودند، رو بیدار می کنه. بنابراین تنها یه کار به مغز کوچک هفت سالهی مضطرب من رسید تا اون تراژدی رو برطرف کنم. آگه شما بچه داشته باشید، حتماً اینو قبلاً صدها بار دیدهاید.
گفتم،” امی، امی، گریه نکن. گریه نکن. دیدی چطوری فرود اومدی؟ هیچ آدمی مثل این روی چهار دست و پا فرود نیومده. امی، فکر کنم معنیش اینه که تو یه اسب تک شاخی.”
خُب اون یه کلک بود، چون هیچی تو دنیا به اندازهی این وجود نداشت که خواهرم بخواد یه اسب تک شاخ بی نظیر باشه تا اینکه بخواد یه خواهر پنج سالهی زخمی باشه. البته، این راه حلی بود که هیچگاه در گذشته به مغزش خطور نکرده بود. و می تونید تصور کنید که چطور خواهر بیچارهی فریب خوردهی من، با تضاد روبروست، از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چارهای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره، یا اینکه در بحر شخصیت تازه یافتهاش بهعنوان اسب تک شاخ فرو بره. و راه دومی برنده شد. بجای گریه کردن، بجای دست از بازی کشیدن، بجای بیدار کردن پدر و مادرم، با وجود تمام عواقب منفی که میبایست برام پیش می اومد، یه لبخندی بجاش روی صورتش ظاهر شد و با تمام شکوه یه کره اسب تک شاخ از تخت دوطبقه بالا رفت…
چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم که اون موقع هیچ درکی ازش نداشتیم. چیزی بود که قرار بود دو دههی بعد در رکاب پیشتازان یک انقلاب علمی، اتفاق بیفتد بهمان صورتی که به مغز بشر نگاه میکنیم. آنچه ما با آن برخورد کردیم چیزی است بنام روانشناسی مثبت، همان دلیلی که من امروز اینجا هستم و همان دلیلی که هر روز بیدار میشوم.
وقتی برای اولین بار خارج از فضای علمی، با شرکتها و مدارس دربارهی این پروژه شروع به صحبت کردم، اولین چیزی که مرا از انجامش منع کردند این بود که هیچگاه سُخنم را با نمودار آغاز نکنم. اولین کاری که می خوام انجام بدم اینه که صحبتم را با یه نمودار آغاز کنم. این نمودار خسته کننده به نظر می یاد، اما این نمودار دلیلی است که من به هیجان آمده و هر روز صبح بیدار میشوم. و این نمودار حتی معنی خاصی نداره؛ اطلاعات ساختگی است. آنچه مییابیم اینه که…
…
آگه من این اطلاعات را به عقب برده و به بررسی شما در این اتاق بپردازم، هیجان زده میشم، چون بهطور واضح، روندی در اینجا در جریانه، و اون یعنی که من می تونم حرفمو اعلام کنم، که همهی هدفم همینه. اون یه دونه نقطهی قرمزی که در واقع بالای نموداره، نشون می ده که یه آدم عجیب غریب اینجاست می دونم تو کی هستی، تو رو قبلاً” دیدم اشکالی نداره. مشکلی نیست، همانطور که اکثر شما می دونید، چون همین الآن می تونم اونو پاک کنم. چون اون نقطه بی تردید یه اشتباه اندازه گیری است، می تونم حذفش کنم. و می دونیم که اون یه اشتباه اندازه گیری است چون اطلاعات منو به هم ریخته.
بدین ترتیب یکی از اولین چیزهایی که به مردم در زمینهی اقتصاد، آمار، تجارت و روانشناسی آموزش میدهیم، اینه که چطور با یه روش معتبر آماری، چیزهای عجیب غریب را حذف کنیم. چطور می تونیم دیدگاههای حاشیهای را حذف کنیم تا مناسبترین روش را بیابیم؟ فوق العاده است آگه سعی کنم بفهمم که یه فرد عادی چند تا قرص مسکن (ادویل) باید به خوره؟ دو تا. اما اگر من به استعدادهای بالقوه، استعدادهای بالقوهی شما، و یا شادی، بهرهوری، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم، آنچه انجام میدهیم اینه که؛ پیروی از تعادل در علم را به وجود میآوریم.
آگه من چنین سوالی بپرسم، “چقدر طول می کشه تا یه بچه خواندن در کلاس را یاد به گیره؟” دانشمندان جواب را به این شکل تغییر میدهند،” چقدر طول می کشه تا یه بچهی معمولی خواندن سر کلاس را یاد به گیره؟” و سپس ما کلاس را به سمت اون حد متعادل جهت میدهیم. حالا آگه در این منحنی، شما پایینتر از میانگین قرار بگیرید، باعث حیرت روانشناسان میشود، چون این به دو معنی است، یا افسردگی دارید و یا اختلالات روحی، یا آگه خدا بخواد هر دو را. ما امیدواریم هر دویش باشه چون روش کاسبی ما اینطوریه که، آگه شما با یه مشکل به جلسهی روان درمانی قدم میگذارید، ما میخواهیم مطمئن بشیم که شما با علم به اینکه 10 مشکل دارید از آنجا خارج میشوید، بنابراین بارها و بارها به آمدنتان ادامه میدهید. آگه لازم باشه ما به دوران کودکی شما رجوع میکنیم، اما در نهایت، آنچه میخواهیم اینه که شما مجدد به حالت طبیعی بازگردید. نرمال بودن همان متعادل بودنه.
و آنچه برای من و برای هر روانشناسی مثبت، مسلم است اگر ما به مطالعهی هر آنچه تعادل محض است، بپردازیم، ما بهصورت تعادل محض باقی میمانیم. آنوقت بجای حذف اون حاشیههای مثبت، آنچه از قصد انجام می دم اینه که به جمعی مثل این بیام و بگم، چرا؟ چطوره که بعضی از شماها خیلی بالاتر از این منحنی قرار دارید از لحاظ توانایی ذهنی، توانایی بدنی، توانایی موسیقی، خلاقیت، میزان انرژی، انعطاف پذیریتان در برابر مسائل، و شوخ طبعیتان؟ هر چه هست، بجای اینکه شما را حذف کنم، می خوام به بررسی شما بپردازم. چون شاید بتونیم اطلاعات جمع کنیم نه اینکه فقط مردم را به حد میانگین برسونیم، اینکه چطور می تونیم کل میانگین را در شرکتها و مدارس سرتاسر دنیا، بالاتر ببریم.
دلیل اهمیت این نمودار برای من اینه که وقتی کانال اخبار را روشن میکنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست. وقتی کانال اخبار را روشن میکنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست. اکثراً” دربارهی قتل، فساد، بیماری، و بلاهای طبیعی است. و خیلی سریع این فکر به سرم خطور می کنه که این نسبت دقیق منفی به مثبت در جهان است. آنچه که انجام می ده اینه که چیزی بنام سندرم مدرسهی پزشکی را به وجود میآورد. چیزیه که آگه شما افرادی را که به مدرسهی پزشکی رفتهاند بشناسید، اون سندرم را میبینید. در اولین سال آموزش پزشکی، وقتی به لیستی از کلیهی علائم و بیماریهای قابل پیش آمد نگاهی میاندازید، یکدفعه متوجه میشوید که شما همهی آنها را دارید.
من یک شوهر خواهری دارم به اسم “بوبو” که خودش یه داستان کاملیه. “بوبو” با “امی” اسب تک شاخ ازدواج کرد. “بوبو” از مدرسهی پزشکی یِل (Yale) به من تلفن کرد، “بوبو” از مدرسهی پزشکی یِل (Yale) به من تلفن کرد، و او گفت،” شان، من جذام دارم.” چیزی که حتی در یِل (Yale)، فوق العاده نادر است. ولی من هیچ ایدهای برای آروم کردن بوبو نداشتم چون اون تازه یک هفتهی کامل یائسگی را از سر گذرانده بود.
ببینید آنچه ما درمی یابیم، لزوماً واقعیتی که ما را شکل میدهد، نیست، بلکه لنزی است که مغز شما از طریق آن دنیایی را میبیند که شکل دهندهی واقیت شماست. و آگه بتونیم لنزها را عوض کنیم، نه تنها می توانیم طالعمان را عوض کنیم، بلکه می تونیم تک تک پیامدهای تحصیلی و تجارتی را همزمان تغییر دهیم.
وقتی درخواست ورود به دانشگاه “هاروارد” را دادم، شیر شدم و برای مبارزه طلبی این کارو کردم. انتظار نداشتم پذیرفته بشم و خانوادهام پول تحصیل در کالج را نداشتند. وقتی دو هفتهی بعد بورسیهی نظامی دریافت کردم، اونا به هم اجازه دادند که برم. یکدفعه، چیزی که حتی احتمالش هم وجود نداشت، به واقعیت گرایید. وقتی به اونجا رفتم، گمان میکردم که همه مثل من اون را بهعنوان یه امتیاز میبینند، و از بودن در اونجا هیجان زدهاند.
حتی آگه در کلاسی باشید که همه باهوشتر از شما هستند، فقط از بودن در اون کلاس هم احساس خشنودی میکنید، و اون احساس من بود. در حالیکه برخی افراد اینرا تجربه میکنند، اما من دریافتم که وقتی بعد از چهار سال فارغ التحصیل شدم و سپس هشت سال بعد را با دانشجویان در خوابگاه سپری کردم، “هاروارد” ازم خواست اینکارو بکنم؛ من نمیخواستم.
من یه مسئول مشاوره در هاروارد بودم که به دانشجویان برای مشکلاتشان مشاوره میداد. و آنچه در طول تحقیقات و تدریسم کسب کردم اینه که این دانشجویان، علیرغم میزان خوش حالیشان از موفقیت اولیه در ورود به دانشگاه، بعد از گذشت دو هفته نه روی افتخار بودن در اونجا متمرکز بودند و نه روی فلسفه و نه روی فیزیک. مغزشون روی رقابت، فشار کاری، زحمتها، استرسها، و شکایتها متمرکز بود.
وقتی تازه اونجا رفته بودم، به سمت سالن ناهارخوری سال اولیها راه میرفتم، فکر کنم بعضی از شماها راجع بهش شنیده باشید جایی که وقتی دوستانم از “واکو” تگزاس، جایی که من بزرگ شدم به دیدنم آمدند، با دیدن اونجا به هم گفتند، ” این سالن غذاخوری سال اولیها شبیه سالن “هاگوارت” در فیلم “هری پاتر” است،” و واقعاً” هم همینطور بود. و اون “هاروارد” است. و آنها با دیدن این به هم گفتند، “شان، چرا وقت خودت را برای یادگیری خوشبختی در هاروارد تلف میکنی؟” جدا”، یه دانشجوی هاروارد چی ممکنه داشته باشه که ازش ناخشنود باشه؟”
کلید درک علم خوشبختی در آن سؤال نهفته است. چون آنچه از آن سؤال تلقی می شه اینه که دنیای بیرونی ما پیش بینی است از میزان خوشبختی ما، در حالیکه در واقعیت، اگر من بر دنیای بیرونی شما عالم باشم، فقط می تونم 10 درصد از خوشبختی دراز مدت شما را پیش بینی کنم. 90 درصد از خوشبختی دراز مدت شما نه توسط دنیای بیرونی شما، بلکه از طریق روشی که مغز شما دنیا را پردازش میکند، پیش بینی میشود. و اگر ما آنرا تغییر دهیم، اگر ما فرمول خود را برای خوشبختی و موفقیت تغییر دهیم، آنوقت قادر خواهیم بود روش تأثیر بر واقعیت را تغییر دهیم. آنچه ما دریافتیم این بود که تنها 25 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس I.Q(میزان هوش انسان) پیش بینی میشود. 75 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس میزان خوش بینی شما، حمایت اجتماعی شما، پیش بینی میشود.
من با یک مدرسهی شبانه روزی در نیوانگلند (New England) که شاید معتبرترین مدرسهی شبانه روزی باشد، صحبت کردم، و آنها گفتند، ” ما قبلاً” اینو می دونستیم. خُب بجای اینکه فقط به دانش آموزان درس بدهیم، هرساله ما هفته سلامتی هم داریم. و خیلی هیجان زدهایم. دوشنبه شب برجستهترین متخصص دنیا می یاد و دربارهی افسرگی در بزرگسالان صحبت می کنه. سه شنبه شب دربارهی خشونت و زورگویی در مدرسه است. چهارشنبه شب دربارهی اختلالات غذا خوردن است. پنج شنبه شب استنباط استفاده از مواد مخدر است. و جمعه شب سعی میکنیم مابین رابطهی جنسی خطرناک و خوشبختی تصمیم بگیریم.” من گفتم،” اون جمعه شبهای اکثر افراد است.” خوشحالم که خوشتون اومده، اما اونا اصلاً” خوششون نیومد. سکوتی در تلفن برقرار شد. و من در سکوت گفتم، ” خوشحال میشم که در مدرسهی شما صحبت کنم، اما خُب می دونید، اون هفتهی سلامتی نیست، بلکه هفتهی بیماری است. آنچه شما انجام دادهاید اینه که خلاصهای از تمام چیزهای منفی که می تونه اتفاق بیفته گفتید، اما از مثبتها حرفی نزدید.”
عدم حضور بیماری، دلیلی بر سلامتی نیست. این راهی است که ما به سلامتی میرسیم: لازمه فرمول خوشبختی و موفقیت را برعکس کنیم. در طول سه سال گذشته، من به 45 کشور مختلف سفر کردم، و در بحبوحه رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم. و در بحبوحه رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم. و دریافتم که بیشتر مدارس و شرکتها از فرمولی برای موفقیت پیروی میکنند که از این قراره: آگه سختتر کار کنم، موفقتر خواهم بود. و اگر موفقتر باشم، اونوقت خوشبختتر خواهم بود. این پایه و اساس بیشتر اصول تربیتی ما، اصول مدیریتی ما و روش برانگیختن رفتارمان را تشکیل میدهد.
مشکل اینه که این فرمول به دو دلیل از لحاظ علمی ناقص و خلاف جهت است. اولاً”، هر زمان مغز شما به موفقیت برسد، پیش از شما تیر دروازه را عقبتر بردهاید. (شرایط تجلی موفقیت را تغییر دادهاید). شما نمرههای خوبی گرفتید، حالا نمرههای بهتری میخواهید، شما در مدرسهی خوبی بودید و بعدش پذیرش در مدرسهی بهتری میخواهید، شما شغل خوبی داشتید ولی حالا میبایست شغل بهتری داشته باشید، شما به هدف زدید، ما نقطهی هدفتان را تغییر خواهیم داد. و اگر خوشبختی، نقطه مخالف موفقیت است، مغز شما هیچگاه به آم نمیرسد. آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم. دلیلش اینه که فکر میکنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبختتر بشیم.
اما مشکل اصلی اینه که مغز ما در جهت عکس عمل میکند. اگر شما قادر باشید میزان مثبت گرایی یک فرد را در حال حاضر افزایش دهید، اونوقت مغز آنها چیزی را تجربه میکند که ما آنرا مزیت خوشبختی مینامیم، یعنی مغز شما در حالت مثبت، عملکرد فوق العاده بهتری داره در مقایسه با زمانیکه در حالت منفی، خنثی یا تحت استرس است. آگاهی شما، خلاقیت و میزان انرژی شما افزایش مییابد. آنچه ما در حقیقت دریافتیم اینه که تک تک پیامدهای تجارت بهبود مییابد. مغز شما در حالت مثبت، 31 درصد پربارتر است نسبت به حالت منفی، خنثی یا تحت فشار. میزان فروش شما 37 درصد بیشتر است. پزشکان در حالت مثبت، 19 درصد سریعتر و دقیقتر در ارائه تشخیص درست هستند، تا وقتی که در حالت منفی، خنثی یا تحت فشار هستند. این بدان معنی است که ما می تونیم فرمول را بر عکس کنیم. آگه بتونیم راهی پیدا کنیم که در زمان حال مثبت باشیم، اونوقت مغزمان عملکرد موفقتری هم خواهد داشت چون قادریم که سختتر، سریعتر، وهوشمندانه تر کار کنیم.
آنچه لازمه قادر به انجامش باشیم اینه که این فرمول را معکوس کنیم بدین ترتیب آنچه مغزمان عملاً” قادر به انجامش است را میبینیم. چون دوپامین، که در هنگام مثبت بودن در سیستم بدنی شما جریان دارد، دو عملکرد دارد. نه تنها شما را خوشحالتر میکند، بلکه تمام مراکز یادگیری در مغز شما را فعال میکند و باعث می شه به گونهای متفاوت با دنیا سازگار باشید.
ما دریافتیم که از راههایی می تونید فکر خود را برای مثبتتر شدن آموزش دهید. فقط برای دو دقیقه در روز برای مدت 21 روز متوالی ما در واقع می تونیم مغز شما را بازسازی کنیم، و کاری کنیم که مغزتان عملاً” عملکردی خوش بینانه تر و موفقیت آمیز تر داشته باشد. ما اینکار تحقیقاتی را در حال حاضر با تمام شرکتهایی که با آنها همکاری داریم، انجام دادیم، و از آنها خواستیم که به مدت 21 روز متوالی، روزانه سه چیز جدید را که به خاطرش سپاسگزارند یادداشت کنند، هر روز سه چیز جدید. و آخرسر، مغز آنها شروع به حفظ کردن الگویی از نگاه اجمالی به دنیا میکند، نه از جنبههای منفی بلکه ابتدا از جنبههای مثبت.
نوشتن دربارهی یک تجربهی مثبتی که در طی 24 ساعت گذشته داشتید، باعث می شه که مغز شما آنرا احیا کند. تمرین کردن به مغزتان میآموزد که رفتارتان دارای اهمیت است. ما دریافتیم که مدیتیشن، مغز را قادر می سازه که بر ADHD فرهنگی (اختلال بیش فعالی با کمبود توجه) غالب به شه، چیزی که با انجام چند کار همزمان به وجود میآید، و در عوض باعث به شه که افکارمان روی یک عملکرد تمرکز کند. و درنهایت، اعمال نیک بدون هدف به اعمال نیکِ هدفداری تبدیل شوند. ما از مردم میخواهیم که وقتی ایمیل خود را باز میکنند، یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکهی پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند.
و با انجام این کارها و با تعلیم دادن افکارتان همانطور که بدنمان را تعلیم میدهیم، دریافتیم که قادریم فرمول خوشبختی و موفقیت را معکوس کنیم، و با انجام اینکار، نه تنها امواج ریزمثبت بلکه یه دگرگونی حقیقی پدید میآوریم.