بعد از چندین بار ترک تحصیل و بازگشتهای ملالت بار، دورهی کارشناسی تمام شد.
در زندگی تحصیلی وقتی یک دورهای تمام میشود، میل عجیبی باعث میشود یک دوره دیگر شروع شود. و البته ادامهی این راه تا آخرین توان.
بهقول پسرم که وقتی کودک بود میگفت؛ «بابام میخواد در دانشگاه مدیریت، از دانشمندا هم فوقپرفسورتر بشه». بهنظرم تا آخر عمرم قرار است در دانشگاه بمانم.
در حین تحصیل چند کار را تجربه کردم (شرحش در رزومه آمده) که شیرینترینش مربی ادبی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود.
در شلوغی کارها یک اتفاقی افتاد؛ اینکه خیلی به رشتهی دانشگاهیام علاقهمند شدم و ارزش آن را در موفقیت فردی و اجتماعی فهمیدم. با مباحث کارآفرینی آشنا شدم و با اشتیاق دنبالش کردم.
در این قسمت از داستان سر وُ کلهی یک آدم فریبکار و کلاش در زندگیام پیدا شد؛ ع.س، دکتری اقتصاد از دانشگاه اسکس انگلستان، بسیار باهوش و چربزبان، که خودخواهیاش تقریباً در حد فرعون بود (شاید یک دوز پایینتر یا بالاتر). ما هم که یک عده جوان مدعی و جویای نام که درازی گوشهایمان از فاصلههای دور هویدا بود.
ندیدیم کسی به معلمش اعتماد نداشته باشد، ما هم به او اعتماد کردیم و از سال 1381 تا 1385 بهترین روزهای جوانیمان را تلف این معلم فریبکار کردیم. در آخر کار هم صد میلیون تومان بدهکاری و سالهایی که از دست رفت.
شدت گشادی این کلاه و محل درد زخم آن، باعث شد باز هم بیشتر به رشتهام علاقهمند بشوم تا زینپس با بینش درستتری حرکت کنم.
در این میانه یک عالمه کارهای عجیب غریب هم کردهام که بیان آن احتمالاً رکورد هفتاد منی مثنوی را خراب میکند، بنابراین حوصله گفتناش را ندارم.