امروز یک اتفاق، باعث رسیدن به یک درک تازه برایم شد.
محل کارم تغییر کرده و امروز، روز دوازدهم بود که در محل جدیدی حاضر میشدم. در مواجهه با همکاران و محیط کارم متوجه نکتهای شدم. اول گمان کردم که این حس وُ حال به محل کار جدید مربوط میشود. اما بعد که تمرکز کردم، به یاد آوردم که در محیطهای قبلی هم این مورد را داشتم. حتی در زمانهای غیرکاری و معمول اجتماعی هم داشتهام.
مشکل این بود که گاهی حس میکنم به صورت ناگهانی وجودم تهی میشود. از تعقل، احساس، انرژی و زندگی خالی میشوم. حس میکنم با یک سرنگ مخصوص تمام محتویات وجودم که مرا انسان کرده، از درونم تخلیه میشود.
همیشه میخواستم بدانم چرا اینگونه میشود؟
امروز متوجه شدم این مشکل از کجا ایجاد میشود.
امروز حدود یک ساعت با یکی از همکاران جدیدم صحبت میکردم. در بیشتر زمان این مکالمه، حدوداً ۹۰٪ زمان من فقط شنونده بودم. بعد از این مکالمه و چند دقیقه بعد از جدا شدن همان حال بد سراغم آمد و دوباره همان سؤال همیشگی را مطرح کردم؛ من چرا این طور شدم؟
این بار پاسخ برایم روشن شد. سرنگ بزرگ در دست همکارم بود. او بود که با حرفهایش، با نوع حرفش، با شخصیتش و نوع تفکرش که در حین صحبت به من انتقال پیدا میکرد، وجودم را از نور انسانیت خالی میکرد. او بود که با نگاه نامناسبش انرژی مرا تخلیه میکرد.
چرا؟ مگر یک نفر در یک ساعت مکالمه چه میتواند بکند این قدر آسیبزننده باشد؟
گمان دارم یک بخش آن مربوط به این است که نگاه او با نگاه من سازگار نیست. اصلاً نمیخواهم بگویم من خوبم و او بد است، یا بالعکس.
بحث این است که نگاهمان کاملاً به زندگی متفاوت است. من به هیچ وجه آن نگاه را نمیتوانم بپذیرم و تحمل کنم.
از نگاه او بیزارم و به نظرم زندگی با آن نگاه واقعاً نفرتانگیز است. ولیکن در آن زمان که مشغول ارتباط با او هستم و او تصور میکند که نگاه من هم به زندگی همان است و قاعدتاً باید حرفهای او را تأیید هم بکنم، فشاری که برای همراهی او تحمل میکنم، مرا از انرژی خالی میکند.
از سوی دیگر این آدمها یک منفی بودن ذاتی در خودشان دارند که مثل بوی ناخوشایند همه جا پخش میشود و مشام را آلوده میکند. وقتی مشام مشمئز میشود، هر چیزی، حتی چیزهای خوب هم، بد به نظر میرسند.
آنها آنقدر به آن نگاه منفی خودش ایمان دارند و البته تصورشان این است که نیکخواهی مطلق هم هست، طوری اصرار و تاکید دارند که صاحب حقند، لازم میدانند شما هم با تمام وجود به آن چه میگویند ایمان بیاورید.
همین کشمکش ایجاد شده در درونتان، که میدانید آنها غلط میگویند و نباید به آن سمت برید، اما آنها شما را با تمام وجود میکشند و شما مقاومت میکنید و نمیتوانید در مقام منازعه و مخالفت هم برخیزید. حاصلی جز خودـنابودی برای آدم ندارد.
حسم این بود که این آدمها مثل سیاهچاله هستند. جِرم خودخواهیشان آنقدر بالاست که میل دارند تمام جهان را به درون خود بکشند و تحت سلطه درآورند و منفینگریشان آنقدر تاریک است که تاریکی مطلق را به همهجا ارائه میکنند.
نام این آدمها را گذاشتم «اژدهای وجودخوار». دقیقاً مثل اژدهایی در درون هستند که وجود آدم را میخورند و آدم نمیتواند فرار کند. این سیاهچالههای تاریک، کارشان تاریک کردن آدم است.
وقتی با چنین آدمهایی هستم انرژی درونم تخلیه میشود و وجودم از آن چه که مرا انسان میکند، تهی میگردد. راهحلی که فعلاً برای آن میشناسم این است که تا جایی که ممکن است از آنها دور بمانم، دور.