چگونه با داشتن استاندارد شخصی، سطح زندگی‌مان را بالا ببریم ؛ یادداشتی بر فیلم کارآموز

«فروید میگه: عشق و کار، کار و عشق.

همش همین.

خُب! من بازنشسته هستم و همسرم فوت کرده.

همون طور که حدس می‌زنین، این باعث شده وقت آزاد زیادی داشته باشم.

از هر نظر دلم براش تنگ شده

و بازنشستگی؟ یه تلاش مداوم و بی‌وقفه برای خلاقیته

اولش، اعتراف می‌کنم؛ که از تازگیش خوشم میومد.

یه جورایی حس می‌کردم از مدرسه جیم شدم.

از تمام کیلومترهایی که ننداخته‌ام استفاده کردم و دور دنیا گشتم.

مشکل اینجا بود که، هر جا می‌رفتم، به‌محض این که می‌رسیدم خونه، حسِ «هیچ‌جا مثل خونه نمیشه» می‌اومد سراغم.

متوجه شدم که؛ کلید این مسئله آینه که در حرکت باشم.

بیدار شو، از خونه برو بیرون و به جایی برو، هر جایی»

 

این تک‌گویی اول فیلم است. بن (رابرت دنیرو) پیر مرد ۷۰ ساله است که دارد با خودش حرف می‌زند و یک فیلم معرفی از خود را به عنوان رزومه ضبط می‌کند.

اغلب فکر می‌کنیم که پیرها خرفت هستند و از نظام زندگی به بیرون پرتاب شده‌اند. فکر می‌کنیم که آن‌ها قائده‌ی بازی امروز را بلد نیستند. البته اغلب همین‌گونه هم هست. احتمالاً ما هم همین‌گونه خواهیم شد.

در مقابل آن‌ها هم فکر می‌کنند جوان‌ها خام و بی‌مغزها هستند. درست وُ غلط را تشخیص نمی‌دهند. البته این‌گونه هم هست. در اغلب مواقع آن‌ها هم در جوانی‌شان همین‌گونه بودنه‌اند.

فیلم داستان این تقابل است. اما نه این که تمرکز فقط بر این باشد. ولی جان‌مایه کار همین است که؛ هر دوی این نسل‌ها باید در کنار یکدیگر باشند و رستگاری در زندگی را رقم بزنند.

 

من شیفته بن شدم. مردی که خودش است و نه هیچ چیز دیگر.

البته شاید این تعلق خاطر با حال این روزهای من ارتباط داشته باشد. این روزها دارم به جمله استیو جابز فکر می‌کنم:

 

«معیاری از کیفیت باشید. با یک استاندارد بالا زندگی کنید و به جزییاتی که واقعاً باعث تفاوت شما با دیگران می‌شود توجه کنید.

ممتاز بودن و برتری سخت نیست. خیلی ساده همین الان تصمیم بگیرید که ممتاز و برتر باشید و سپس از چیزی که زندگی به شما بازتاب می‌دهد متحیر می‌شوید».

 

بن نمادی از این تفکر است. او هر روز اصلاح می‌کند، سر ساعت بیدار می‌شود، کت‌وُشلوار و کروات می‌پوشد و کیف چرمی‌اش را برمی‌دارد و به سر کار می‌رود.

آیا این ملال‌آور و تکراری است؟

آیا آدم باید در هر جایی و هر موقعیتی آزاد و رها باشد؟ آیا بیرون رفتن یا سرکار رفتن با لباس ورزشی و پیژامه، ما را خلاق‌تر و بهتر می‌کند؟

نه! این ملال‌آور نیست. این یک استاندارد است که کسی در زندگی‌اش بر خود فریضه می‌داند و اجرایش می‌کند. نتیجه؟ نتیجه‌اش جنتلمن بودن است. چیزی که آدم‌های قرن ۲۱ دارند از آن دور می‌شوند. ظاهراً آدها این روزها دارند از جنتلمن بودن به سمت هَپَلی بودن حرکت می‌کنند و به این هَپَلی‌هَپُو بودن هم خیلی افتخار می‌کنند و با آن راحت هستند.

تونی سوپرانو در سریال سوپرانو، داخل رستوران است و به مرد جوانی نگاه می‌کند که با لباس اسپورت و کلاه بیسبال به رستوران سطح بالا آمده است. خشمش فوران می‌کند و نمی‌تواند خودش را نگاه دارد به سمت او می‌رود و تا زمانی که کلاهش را برنداشته است سر جایش بر نمی‌گردد. این رفتار یک آدمکش است، رفتار یک گانگستر. آن‌وقت تحصیل‌کردگان بسیار برجسته و با فرهنگ با پیژامه می‌آیند سرکار و می‌خواهند جهان را تحت تأثیر قرار دهند.

«بکی» منشی جولز هم در جایی منفجر می‌شود و می‌گوید:

 

«من 9 ماهه اینجا کار می‌کنم، بن!

اون هیچوقت ازم نخواست که چیزی رو براش بررسی کنم.

ناامید کننده‌ست.

من از دانشگاه پنسیلوانیا فارغ‌التحصیل شدم.

من مدرکِ بازرگانی دارم.

ولی به نظر میاد اینجا هیچ کاری رو درست انجام نمی‌دم.

اونوقت تو که 50 سال از من بزرگتری و گوش‌هاتم نمی‌شنوه …»

 

بکی یک پیژامه پوش است. او یک استاندارد تمام عیار برای زندگی‌اش ندارد و البته …

استیو جابز می‌گوید: «بعضی از افراد در محیط‌هایی که ممتاز بودن و برتری انتظار می‌رود استفاده نمی‌شوند. هیچ میانبری به برتر بودن نیست. شما باید برتری خودتان را تعهد کنید» و بکی این را نمی‌فهمد.

جولز آستین (آن هاتاوی) دختر لطیف، با چهره مهربان و ظریف که ایده‌ی یک سایت آنلاین فروش لباس را به عنوان یک استارت‌آپ آغاز کرده است و اکنون در زمان اوج گرفتن دارد با مسائل و مشکلات ریز وُ درشت کارهای تجاری موفق دست وُ پنجه نرم می‌کند. این هم یک از خطوطی است که فیلم روی آن حرکت می‌کند. ولی من کاری به آن ندارم چون خیلی ضعیف به آن پرداخته شده است. حتی موضوع مشکلات زناشویی جولز و همسرش، که احتمالاً موضوع مورد علاقه کارگردان فیلم ـ خانم نانسی میرز ـ بوده هم، چیز دندان‌گیری از آب در نیامده و خیلی معمولی به نظر می‌رسد.

یک چیز دیگر هم در فیلم توجه مرا جلب کرد. سخنرانی کوتاه جولز در هنگام مستی در بار که مرا به فکر واداشت و نمی‌خواهم با توضیحاتم آن را خراب کنم. فقط خواهش می‌کنم شما هم درباره آن فکر کنید.

«پسرا، چی میتونم به گم

ببخشید

نمی‌خواستم شما رو پسر خطاب کنم

هیچکس دیگه به کسی “مرد” نمیگه

متوجه این شدی؟

“به زن‌ها قبلاً می‌گفتن “دختر

“الان میگن “زن

“به مردها قبلاً می‌گفتن “مرد

الان میگن “پسر”؟

این در مقیاس بزرگتر یه مشکل میشه

متوجه منظورم هستین؟ –

آره –

ما همه توی اون دوره‌ای بزرگ شدیم

که “دخترت رو سر کار ببر”، درسته؟

اوهوم

پس به ما همیشه می‌گفتن که میتونیم

هر شغلی داشته باشیم، هر کاری بکنیم

فکر کنم شاید پسرا عقب نموندن

ولی به اندازه‌ی کافی بزرگ نشدن، میدونی؟

منظورم آینه که ما اون نسلی بودیم

“که بهمون می‌گفتن “تو میتونی دختر

ما “اپرا” رو داشتیم (اپرا وینفی مجری تلویزیونی)

و بعضی وقتا تو این فکر میرم که پسرا چطور خودشون رو با این وضعیت جور کردن؟

اونا هنوز به نظر میاد که سعی دارن راه حلش رو پیدا کنن

هنوزم مثل پسر کوچولوها لباس میپوشن

هنوزم بازی‌های ویدئوی انجام میدن

وای، پسر

…چطور یه نسل، مرده‌اش از

“افرادی مثل “جک نیکلسون

و “هریسون فورد” تبدیل شد به …

به‌عنوان مثال، همین بن

یه گونه‌ی در حال انقراض

میدونی؟

نگاه کنین و یاد بگیرین، پسرا

چون آگه از من بپرسین

می‌گم باحال بودن اینجوریه

خیلی‌خب. من رسماً یه کم سرگیجه گرفتم

بابت سخنرانیم عذرخواهی می‌کنم

من میرم دیگه

ولی من تا ابد مدیون شما هستم

آقایون

کلمه‌ی دیگه‌ای که دیگه هیچوقت

استفاده نمیشه»

نظر دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *